panisapanisa، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

بهترین بهانه ی نفس کشیدن مامان و بابا

برگشت به ساری و خونمون

عسل مامان سلام عزیزم...ما امروز بعد از یه ماه تهران موندن بارو بندیلمونو بستیم و با بابا که اومده بود دنبالمون برگشتیم ساری... شما هم واسه خودت با وسیله هات بازی میکردی...   وقتی تو جاده بودیم به محض اینکه میرفتیم تو تونل شما انگار خیلی خیلی از تاریک شدن ناگهانی هوا تعجب میکردی و چشات حسابی گرد و گشاد میشد...منم با دیدن این قیافه متعجب شما نمیتونستم جلو خندمو بگیرم و میترکیدم از خنده و همین خنده شما رو متعجبتر میکرد.... تو این عکس رفتیم تو تونل...   و تو این عکس از تونل اومدیم بیرون... اینم وقتی خواب بودی... وقتی رسیدیم ساری یه راست رفتیم خونه مامانی اینا...وقتی رسیدیم,مامانی که خیلی دلش برای ...
24 مرداد 1392

اولین آتلیه پرنسس پانیسا

سلاااااااااااااااااام عسل مامان... امروز من با بابا و عزیز جون شما رو بردیم آتلیه برای عکاسی... یه عالمه لباس و گل سر و کفش و عروسک با خودمون برده بودیم...صبح اون روز شما رو ساعت 8.30 بیدار کردم و عزیز جون بهت صبحونه داد و باهات بازی کرد تا حسابی خسته شی...بعدش یه چرت خوابیدی تا برای عکاسی سرحال باشی... اونجا که رسیدیم همه وسایلتو رو مبل چیدیم و شروع کردیم...تقریبا 16 بار لباس تنت کردیم و در اووردیم...خیلی هم هوای اونجا گرم بود...خیلی شما هم اولش سر حال بودی اما بعد کم کم کلافه شدی...حسابی هم گرمت شده بود...موهات به هم چسبیده بود...دست هم بهش میزدیم بدت میومد و گریه میکردی... انقد من و عزیز جون مخصوصا عزیز جون بالا و پایین پریدیم که ...
7 مرداد 1392

دیدار پانیسا خانم با دوستای نی نی سایتیش

دختر گلم مامان امروز با دوستای نی نی سایت قرار گذاشت تا هم ما مامانا همدیگه رو ببینیم هم شما نی نیا همو...البته قبلا یه باره دیگه هم با هم قرار گذاشته بودیم...این بار دوم بود... برات کالسکه برده بودم اولش سرحال بودی و خوب تو کالسکت نشستی اما بعدش دیگه خسته شدی و تو کالسکت نمیشستی...منم مجبور بودم هم شما رو با اون دستم بغل کنم(دست مامان هنوز درد میکنه به خاطر ورم بارداری) هم یه دستی کالسکتو برونم.... مامانای دیگه هم نی نیاشون بغلشون بود و شما ووروجکا نوبتی نق نق میکردین...یا شیر میخواستین یا خوابتون میومد... آخرش مجبور شدیم بریم نمازخونه پاساژ تا به شما نی نیا برسیم...6تا بودین...5دختر و 1پسر!             ...
7 مرداد 1392

مهمونی خونه خاله المیرا

دخمل گلم امروز عصر دوست مامان (خاله سپیده) برای اولین بار اومده بود دیدن شما نانازه مامان... خیلی از دیدنت خوشحال شده بود و میگفت باورش نمیشه شما دخمل من باشی و من مامان شدم... بعدش بابایی که دیروز رسیده تهران من و شما و خاله سپیده رو برد خونه یکی دیگه از دوستای مامان(خاله المیرا) که اتفاقا خاله المیرا هم یه دخمل داره که دو ماه و نیم از شما بزرگتره...اسمش آنیا ست و نی نیه زبل و با مزه ای بود...وقتی رسیدیم اونجا خیلی با تعجب به هم نگاه میکردین و کم کم با هم مشغول بازی شدین...                                               &...
6 مرداد 1392

تولد عزیزجون پانیسا

سلام عشقممممممم....دختر نازم امروز تولد عزیزجونته...تولدش مبارککککککککککککککک...                                                               امشب  برای عزیز جون یه کیک خوشمزه خریدیم و خونوادگی تولدشو جشن گرفتیم..مامان هم دیروز که برای شما رفته بود خرید کنه کادو عزیز جون رو هم خرید و یواشکی کادوش کرد...شب که دایی نیما و زن دایی سارا هم اومدن تولدشو جشن گرفتیم...قبل از بریدن کیک یه لحظه شما رو پشت کبک گذاشتم تا با کیک عکس بگیری... شما هم نامردی نکردی و چنگ زدی تو کیک عزیز ج...
6 مرداد 1392

پرنسس پانیسا رو پای خودش وایمیسه

عزیزترینم به 2-3 روزی میشه که تونستی رو پای خودت وایسی...البته با کمک...کمکتم اینه که پشتتو به مبل تکیه میدی و وایمیسی...آفرین گلم... قربون اون پیشترفتت بشه مامانت الهی...عزیزم... یه چشمی مامان....شیطوووووووووووووووون... وقتیم که رفتی بغل عزیز جون رقصیدی....                                                         ...
1 مرداد 1392
1